وبلاگ هواداران فرهاد مجیدی

وبلاگ هواداران فرهاد مجیدی

بزرگترین پایگاه اطلاع رسانی و هواداری فرهاد مجیدی
وبلاگ هواداران فرهاد مجیدی

وبلاگ هواداران فرهاد مجیدی

بزرگترین پایگاه اطلاع رسانی و هواداری فرهاد مجیدی

دویدن در مزرعه پدری

 دویدن در مزرعه پدری 

خورشید کم رمق پائیزی می خواست که در پشت ورزشگاه یکصد هزار نفری آزادی فرو رود اما ورود ستاره های آبی به زمین کمپ او را مردد ساخته بود. 

 

خوشحال بود که در آخرین ساعات تابشش بر تهران شاهد این اتفاق است.

هر قدمی که روی چمن سبز و یکدست زمین کمپ برداشته می شد، یاد روزهایی می افتادکه با حرارت بر این زمین تابیده بود.از آن روز که بیابانی برهوت و لم یزرع و متروک بود تا وقتی کارگران دایم از این سو به آن سویش می دویدند.

استقلالی ها دویدن دور زمین را که  شروع کردند، می دوند و می خندند، گویی دارند در مزرعه پدری دنبال هم می کنند...

خورشید یاد روزهایی افتاد که مردی شیک پوش با کت و شلوار آمد و دور تا دور زمین را با قدم هایش شمرد... بعد دستش را سایبان کرد و به انتهای زمین خاکی در دوردست ها نگریست ... و این اتفاق چندین بار دیگر تکرار شد؛ هر بار بعد از رفتن او سر و شکل زمین تغییر می کرد. دیوار کشی دور زمین، گود برداری بخشی از آن زمین خاکی، دم و دستگاه ساخت و ساز و جوشکاری و ...

یاد روزهایی افتاد که جماعتی آمدند و کلنگی بر زمین زدند و شیرینی و شربت خوردند و رفتند، اما بعد از آن تا 20 ماه هیچ خبری از هیچ کس نشد. حتی آن مرد شیک پوش... و دوباره زمین خشک و بی آب و علف شد...

خورشید به یاد آورد روزی را که باردیگر مرد با ماشین سفیدش آمد. آمدنی که دوباره همه چیز را تغییر داد.

آمدنی که این بار بیشتر از قبل بود. وقت و ساعت نمی شناخت، تعطیل و غیر تعطیل نداشت. کارگران بیشتر شدند. یک طرف ساختمانی بنا شد و طرف دیگر دیوارهای بلند توری استوار شدند تا زمین سبز کوچکی را در خود محصور کنند و فریاد شادی و هلهله بچه هادر آن بپیچد. همه ی اینها در اطراف زمین مسطح و بزرگی بود که جدول بندی دورادورش،آن را از بقیه متمایز می کرد.

رحمتی و زرین ساعد و ترابپور یکی از دروازه ها را برای تمرین های اختصاصی انتخاب کردند و کار با توپ شان تمامی نداشت؛

خورشید به خاطر آورد مرد شیک پوش چند بار هم با دوستش آمده بود و با شوق فراوان گوشه گوشه زمین را به او نشان داده بود. آن دوست را شناخت، او را جایی دیده بود ،  به یاد می آورد روزهایی را که درگوشه ی دیگری از این کره خاکی شاهد درخشش او درون دروازه تیم ملی ایران بوده، همانجا که بعدها لقب "ناصرِ آرژانتینی" را برایش به ارمغان آورده بود. اما خورشید حالا آن دروازه بان چالاک را رنجور و خسته می دید...

و به خاطر آورد روزی که زمین خاکی مسطح با دست آن دروازه بان خسته بذرپاشی شد.

از آن روز بود که خورشید هم همت گذاشت تا آن دانه ها را سبز کند.

وقت مرور تاکتیک های بازی با راه آهن است. پرویز مظلومی بازیکنان را دو تیم کرده یکی آبی و دیگری سفید و مشکی، جباری توپی را پشت مدافعان می اندازد و آرش برای رسیدن به توپ تکل می بندد و لب خط به آن می رسد، خودش هم از اینکه 3 متری روی این چمن صاف و یکدست سُر خورده، لذت می برد...

خورشید یاد روزهایی می افتد که گرمِ گرم بر این زمین خاکی می تابید و 3 نفر باکلاه های حصیری زمین را آب می دادند.

همین کنار خط فریاد های باغبان ها را شنیده بود : " آقا مرتضی اون طرفم آب بدم یا نه؟..."

تمرین ادامه دارد، آندو توپ را به خسرو می دهد، خسرو پا به توپ از مدافع جوان جلویش می گذرد، سر بالا می کند و محوطه جریمه را می بیند، حالا نگاه به توپ و یک ارسال دقیق... با پرواز میلاد و ضربه سرش دروازه باز می شود...

پورحیدری و بهتاش لبخندی از رضایت به هم می زنند. مرد شیک پوش هم هست، دستی به محاسن سفیدش می کشد و ابراز رضایت می کند.

خورشید به یاد آورد اواخر تابستان زمین که سبز شد، گل از گل همه شکفت... از آن بالا که نگاه می کنی رقص چمن هادر باد کم زور شهریور خیلی زیباست. گویی یک مهاجم تند و تیز دارد همه را دریبل میزند و جلو می رود ... باد لابلای چمن ها یکی در میان پا عوض می کند و از این دروازه به آن جلوی آن دروازه می رود.

فرهاد هم حالا همین طوری پا به توپ شده و دروازه تیم راه راه پوش را باز میکند.

اولین بار که چمن کوتاه شد همین طور راه راه کمرنگ و پر رنگ بود. خورشید یادش آمد آن روز مرد شیک پوش وقتی این صحنه را دید چشمانش برق زد و قطره اشکی که به یاد دوستش - آن دروازه بان خسته -  در چشمش حلقه زده بود، بر زمین چمن افتاد. یادش آمد که آن روز زیاد طاقت نیاورد و از ابرها خواست جلوی دیدش را بگیرند... ابرهایی که برای باریدن بر یک زمین چمن جوان و همیشه تشنه لحظه شماری می کردند...

زندی که از بند مصدومیت رها شده و پا به پای دیگران تمرین کرده، حالا باماساژور تیم دارد کششی کار می کند، یوسفی و کیانوش دارند شوت های آخر را می زنند و به عبارتی برای بازی با راه آهن قلق گیری می کنند...

وقت تمام است و خورشید به لبه طبقه دوم ورزشگاه آزادی رسیده، این تنها مانعی است که او را از دیدن کمپ محروم می کند، وگرنه میان کمپ و ورزشگاه چیزی مانع آفتاب نبست. اما تیر آهن ها استوار شده اند، به زودی سکوی تماشاگران ساخته می شود تا خورشید کمی از زاویه دیدش را از دست بدهد، اما خیالی نیست، قرار است این سکو زاویه دید هزاران دل عاشقی باشد که ساق های استقلال را در مسیر قهرمانی دنبال می کنند. همان ها که مسیر ساخته شدن کمپ اختصاصی استقلال را تا اینجا دنبال کرده اند.

بازیکنان که یکی یکی سوار اتوبوس می شوند، خورشید هم رفته است اما می داند در کمپ عده ای بیدارند. آنها که شبانه روز کار کرده اند تا کار به اینجا برسد. تا مزرعه پدری به بار بنشیند... 

نظرات 2 + ارسال نظر
کلبه احساس جمعه 22 مهر 1390 ساعت 16:53 http://www.eshkaftak.blogsky.com

واقعا از مطالبی که مینویسید ممنون

ندا جمعه 22 مهر 1390 ساعت 20:35 http://kolbeyeabi.blogfa.com

من اپم با گزارشه لحظه به لحظه ی بازیه اس اس و راه اهن دهنم سرویس شد تا اینا رو نوشتم جونه من بیاید و ببینید تا خستگیم در بره نظرم بزارید حتما جونه من بیاید ها ااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد